امام رضا(ع):
لَیسَ العِبادَةُ کَثرَةُ الصّیام ِ وَ الصَّلوةِ وَ اِنَّماالعِبادَةُ
کَثرَةُ التَّفَکُّر ِ فی أَمر ِاللّه ِ.
نماز و روزه ی زیاد عبادت نیست، بلکه عبادت اندیشه ی زیاد و فکر درباره
ی امر آفرینش است. |
سلام.خوش اومدین.با امید رضایت شما از مطالب
. سال
نو ایرانی و عید سعید باستانی رو به تمامی ایرانیان در هر کجای این کره
ی خاکی تبریک میگم. آرزوی سالی پر بار و سرشار از خیر و برکت و موفقیت
و شادی و معنویت و سلامتی براتون دارم.
مهربانا!
جان مرا که از عطر خاک بارا خورده، پاکی شبنم رخساره ها و نجابت نگاه
کودکان یتیم، غافل بوده ، بیدار ساز و لحظه های کمرنگ جدایی میان من و
تبسم شقایق های عاشق را بشکن و شوق عبادت و نور اطاعت را بار دگر در
دلم روشن گردان.
طلیعه بهار
نوبهارست در آن کوش که خوشدل باشی
که بسی گل بدمد باز و تو در گل باشی من نگویم که کنون با که
نشین و چه بنوش
که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی
چنگ در پرده همین می دهدت پند ولی
وعظت آنگاه کند که قابل باشی
در چمن هر ورقی دفتر حالی دگر است
حیف باشد که ز کار همه غافل باشی
نقد عمرت ببرد غصه دنیا به گزاف
گر شب و روز درین قصه ی مشکل باشی گر چه راهیست پر از بیم ز ما تا بر ِ دوست
رفتن آسان بود اَر واقف منزل باشی
حافظا گر مدد از بخت بلندت باشد
صید آن شاهد مطبوع شمایل باشی
محبوب من!
دلتنگی ها را تنها تو بدان،
بی قراری ها را تو ببین،
دلشوره را طبیب و دردها را دوا باش.
تنها تو بخوان
چیزی را که هیچکس نتوانسته بخواند.
1- مرد مؤمنی، به طرزی ناگهانی تمام ثروتش را از دست داد. چون می دانست خدا
او را به نحوی کمک خواهد کرد، دست به دعا برداشت: «پروردگارا! بگذار که من
در بخت آزمایی برنده شوم.» او سالها و سالها دعا کرد، اما همچنان فقیر باقی
ماند. سرانجام
روزی مُرد و از آنجا که مرد بسیار با ایمانی بود، بلافاصله به بهشت
برده شد. وقتی به آنجا رسید، از وارد شدن سر باز زد. او گفت که تمام
عمرش را مطابق تعالیم مذهبیش زیسته است، اما خدا هرگز اجازه نداده است
که در مسابقه ی بخت آزمایی برنده شود. با انزجار گفت: «هرچه به من وعده
داده بودی، دروغ بود.»
خداوند جواب داد: «من همیشه برای کمک کردن به تو آماده بودم. اما با
وجود این که من می خواستم کمکت کنم، تو حتی یک بلیت بخت آزمایی هم
نخریدی.»
*** 2-
مرشد و مریدی در صحرای عربستان با اسب می تاختند.
مرشد از هر لحظه سفر استفاده می کرد که شاگردش درس ایمان بیاموزد. می
گفت: «به خدا توکل کن. او هرگز بندگانش را رها نخواهد کرد.» شبانگاه در
جایی، بیتوته کردند و مرشد از مرید خواست که اسب ها را به سنگی ببندد.
مرید به طرف صخره رفت. اما آنچه را مرشدش آموخته بود، به خاطر آورد. با
خود گفت: «او دارد مرا امتحان می کند. من باید اسب ها را به خدا
بسپارم.» سپس بدون این که اسب ها را ببندد، آن ها را به امان خدا رها
کرد. بامداد مرید اسبها را ندید. با حالی منقلب نزد مرشد آمد و شکایت
کرد: «تو در مورد خدا هیچ نمی دانی. من اسب ها را به خدا سپردم، اما
حالا می بینم که حیوان ها رفته اند.»
مراد گفت: «خدا خواست که مراقب اسب ها باشد، اما برای این کار به
دستهای تو احتیاج داشت که اسب ها را ببندد.»
(کوئیلو)
کلاغ قصه، گرد سفر از
خود تکاند. هنوز آرام نگرفته بود که کودک به خواب رفت.
مادر گفت: «قصه ی ما به سر رسید، کلاغه به خونه اش نرسید.» و کلاغ بر
آوارگی خود گریست و پر کشید... .
چندتا تصویر هم برای عرض تبریک سال نو براتون در قسمت ادامه مطلب گذاشتم
امید وارم مورد قبول باشه. |