بوف کور – فصل اول
~~~~~~~~~~~~
در زندگی زخمهايی هست که مثل خوره در انزوا روح را آهسته در
انزوا می خورد
و ميتراشد.
اين دردها را نميشود به کسی اظهار کرد، چون عموما عادت دارند که
اين
دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پيش آمدهای نادر و عجيب
بشمارند
و اگر کسی بگويد يا بنويسد، مردم بر سبيل عقايد جاری و عقايد
خودشان
سعی می کنند آنرا با لبخند شکاک و تمسخر آميز تلقی بکنند
-زیرا بشر
هنوز چاره و دوائی برايش پيدا نکرده و تنها داروی آن فراموشی بتوسط
شراب و خواب مصنوعی بوسيله افيون و مواد مخدره است-
ولی افسوس
که تاثير این گونه دارو ها موقت است و بجا ی تسکين پس از مدتی بر شدت درد
ميافزاید.
آیا روزی به اسرار این اتفاقات ماوراء طبيعی ، این انعکاس سایهء
روح
که در حالت اغماء و برزخ بين خواب و بيداری جلوه می کند کسی پی
خواهد برد؟
من فقط بشرح یکی از این پيش آمدها می پردازم که برای خودم اتفاق
افتاده و بقدری مرا تکان داده که هرگز فراموش نخواهم کرد و نشان
شوم
آن تا زنده ام، از روز ازل تا ابد تا آنجن که خارج از فهم و ادراک
بشر است
زندگی مرا زهرآلود خواهد کرد-
زهرآلود نوشتم، ولی می خواستم بگویم
داغ آنرا هميشه با خودم داشته و خواهم داشت.
من سعی خواهم کرد آنچه را که یادم هست، آنچه را که از ارتباط وقايع
در نظرم مانده بنويسم، شايد بتوانم راجع بآن یک قضاوت کلی بکنم ؛
نه،
فقط اطمينان حاصل بکنم و یا اصلا خودم بتوانم باور
بکنم - چون برای
من هيچ اهميتی ندارد که دیگران باور بکنند یا نکنند-فقط ميترسم که
فردا بميرم و هنوز خودم را نشناخته باشم-
زیرا در طی تجربيات زندگی
باین مطلب برخوردم که چه ورطهء هولناکی ميان من و دیگران وجود دارد
و فهميدم که تا ممکن است باید خاموش شد، تا ممکن است بايد افکار
خودم
را برای خودم نگهدارم و اگر حالا تصميم گرفتم که بنویسم ، فقط برای
اینست که خودم را به سایه ام معرفی کنم -
سایه ای که روی ديوار خميده و
مثل اين است که هرچه می نویسم با اشتهای هر چه تمامتر می بلعد
-برای
اوست که می خواهم آزمايشی بکنم:
ببينم شايد بتوانيم یکدیگر را بهتر
بشناسيم. چون از زمانی
که همهء روابط خودم را با ديگران بريده ام می خواهم
خودم را بهتر بشناسم.
افکار پوچ!-باشد، ولی از هر حقيقتی بيشتر مرا شکنجه می کند
- آیا
این مردمی که شبيه من هستند، که ظاهرا احتياجات و هوا و هوس مرا
دارند برای گول زدن من نيستند؟ آیا یک مشت سایه نيستند که فقط برای
مسخره کردن و گول زدنمن بوجود آمده اند؟ آیا آنچه که حس می کنم،
می بينم و می سنجم سرتاسر موهوم نيست که با حقيقت خيلی فرق دارد؟
من فقط برای سایهء
خودم می نویسم که جلو چراغ به دیوار افتاده است،
باید خودم را بهش معرفی بکنم.
......................................
در اين دنيای پست پر از فقر و مسکنت ، برای نخستين بار گمان کردم
که در زندگی من یک شعاع آفتاب درخشيد -
اما افسوس، اين شعاع
آفتاب نبود، بلکه فقط یک پرتو گذرنده، یک ستارهء پرنده بود که
بصورت
یک زن یا فرشته بمن تجلی کرد و در روشنایی آن یک لحظه ، فقط یک
ثانيه
همهء بدبختيهای زندگی خودم را دیدم و بعظمت و شکوه آن پی بردم و
بعد این پرتو در گرداب تاریکی که باید ناپدید بشود دوباره ناپدید
شد-
نه ، نتوانستم این پرتو گذرنده را برای خودم نگهدارم..
با تشکر از دوست گرامی: آلاد