نشريه حرير سبز خيال هر دو هفته در گروه راه نرفته منتشر مي شود و اختصاص به مطالب ادبي ارسالي اعضاي گروه راه نرفته دارد.
مسئول نشريه:
 
nahid_khanomii@yahoo.com
 نظرات و همكاري شما در نشريه :
براي ارائه نظرات و ارسال مطالب ادبي خود با آدرس زير در تماس باشيد: nahid_khanomii@yahoo.com
رمان ::: قصه عشق فصل آخر
 
 
براي خواندن فصل هايي قبلي رمان از بخش رمان دنباله دار وبلاگ ديدن كنيد
 
 
 
قصه عشق} ::: رماني از صلاح الدين احمد لواساني – هندي{
 
 
 
قصه عشق ـ فصل چهلم
******************
به خودم مسلط شدم و با لبخندي كه خيلي هم از سر رضايت نبود جواب سلامش رو دادم...............توي اين موقعيت اين يكي رو كم داشتم.............خيلي آروم و مودبانه گفت : سوار شو...........
و در رو باز كرد.............
حال و حوصله بحث كردن رو نداشتم......سوار شدم......خستگيه يه راهپيمايي طولاني ، زماني خودش رو نشون داد . كه روي صندلي نرم و راحت پورشه نشستم..........
بدون اينكه حرفي بزنه حركت كرد.......من هم بدون اينكه سعي در گفتگويي كنم........به افكار عميق خودم فرو رفتم...............خيلي دلم ميخواست بدونم براي چي به فرانسه اومده...........ميدونستم اين ملاقات بخصوص درست بعد از رفتن نازنين مطلقا نميتونه تصادفي باشه..........
تصميم گرفته بودم يكبار براي هميشه تكليفم رو باهاش روشن كنم . از اين موش و گربه بازي هم ديگه خسته شده بودم......اگر قرار ميشد اينجا تمومش نكنم. هرگز نميتونستم..............به هدفم دست پيدا كنم..............بيست دقيقه اي رانندگي كرده بود و تقريبا پاريس رو دور زده بود...............................
گفتم : ميشه بپرسم كجا داريم ميريم...............
جواب داد : الان ديگه ميرسيم.............
و دوباره سكوتي سنگين حاكم شد ...................... معلوم بود اونم توي افكار خودش غوطه ور بود......... ده دقيقه ديگه به رانندگي ادامه داد و بالا خره در مقابل يه رستوران كوچيك و دنج كه در ميون يه محوطه طبيعي بزرگ قرار گرفته بود‌ ، نگه داشت............
نميدونستم كجاييم.........اما هر جا بوديم داخل پاريس نبوديم............بعد ها فهميدم كه اونجا يكي از شهركهاي خش آب و هوا و عيان نشين اطراف پاريسه ................
پياده شديم و به طرف رستوران رفتيم.................هيچكدوم اشتهايي نداشتيم ................ پس فقط دو تا قهوه سفارش داديم.............باز تا زماني كه قهوه ها رو آوردند سكوت مطلق حاكم بين ما دوتا بود ..............
گارسون قهوه ها رو آورد و دنبال كار خودش رفت.............در يك لحظه هردو به حرف اومديم.............و بلافاصله بدون اينكه چيز مشخصي گفته شده باشيم هردو دوباره سكوت كرديم..........
اما اين سكوت .........زياد طولاني نشد................من به حرف اومدم و گفتم : ببين ............من نميدونم تو چي فكر ميكني ، كه نميخواهي دست از ......................
خيلي آروم و مهربان حرفم رو قطع كرد و گفت : گوش كن احمد.........خواهش ميكنم گوش كن.........
حس عجيبي بهم دست داد ......جوري كه نتونستم به حرفم ادامه بدم ................
نگاهش رو به داخل فنجون قهوه دوخته بود و در حاليكه اشگ تو چشماش موج ميزد . ادامه داد : من از تو معذرت ميخوام........حق با تو ...........من اشتباه كردم.................
باز غافلگير شدم.......................اين سحر بود كه داشت اين حرفا رو ميزد............... هاج و واج داشتم نگاهش ميكردم..............
اون به حرفش ادامه داد و گفت : البته اين به اون معني نيست كه من عاشق تو نيستم............هستم .........بخدا هستم.................
ديوانه وار دوستت دارم...........
اما متوجه شدم...........عشق پاك و معصوم نازنين ، اونقدر قوي هست كه من نتونم حتي جاي پاي كوچيكي تو قلب تو پيدا كنم..............
احمد.................... من الان اين حرفا رو از سر عجز و نا تواني نميزنم..............من آدم بدي هستم..........من بد بار اومدم................من عادت كردم هرچي رو ميخوام بدست بيارم..................... و بدست هم ميارم.................اما من ديگه نميخوام تو رو از دست نازنين در بيارم...............تو حق اوني......... نه من...............من عاشق تو ام..........اما الان ديوانه وار نازنين رو هم دوست دارم...............اون واقعا يه فرشته است...............
من نميتونم اين كار رو با اون بكنم...........من نميتونم تو رو از اون بگيرم...........براي اون از دست دادن تو يعني مرگ..................
من امروز موقع خداحافظي شما تو فرودگاه بودم...............خيلي گريه كردم ...شايد به اندازه شما .................
من اومده بودم سايه به سايه ات حركت كنم و به دستت بيارم......اما الان تصميم گرفتم فرانسه رو تركنم.............
ميخوام از اين جا برم و براي هميشه از زندگي تو خارج بشم.............ميخوام پا روي قلبم بزارم و براي اولين بار از چيزي كه ميخوامش................. با همه وجودم ميخوامش .......دست بكشم...................... به خاطر يه نفر ديگه..................به خاطر نازنين.................به خاطر نازنين............
گلوم خشگ شده بود ، نميدونستم چيكار بايد بكنم و چي بايد بگم..........من خودم رو آماده يه مشاجره شديد و در گيري جدي كرده بودم................ و حالا در مقابل كسي قرار گرفته بودم كه تسليم مطلق بود.............
سكوت ده دقيقه اي حاكم مطلق بود بين ما............اما من بالاخره به حرف اومدم و گفتم : نميدونم چي بگم........من توي زندگيم بيش از هرچيزي ......حتي زندگيم نازنين رو دوست دارم............و حاظرم به خاطر اون هر كاري بكنم...........من نميتونم به هيچكس ديگه جر اون فكر بكنم....... تو ه.دت هم خوب اينو فهميدي .....اما ما ميتونينم دوستان خوبي براي هم باشيم ......همونجور كه با سپيده و ليلا هستيم.............رفان تو از پاريس دليلي نداره .........بمون و با من و نازنين دوست باش................
نازنين خيلي تو رو دوست داره .............. اون هميشه از تو و مهربوني ذاتي كه پشت اين چهره به ظاهر مغرور و خشن تو پنهون شده حرف ميزد................من هميشه به حرفهاي اون در مورد تو ميخنديدم..............اون هميشه به من ميگفت ........... سحر يكي از بهترين دوستان من و تو هست و خواهد بود من مطمئنم............
سحر در حاليكه قطرات اشگي رو كه رو گونه هاش ريخته شده بود پاك ميكرد .
گفت : يعني تو هنوزم حاضري منو بعنوان يه دوست...........يه دوست صميمي ...............بپذيري.................
گفتم : البته اين خواست هردوي ما .....هم من و هم نازنين............
پرسيد : درست مثل سپيده و ليلا...........
گفتم : درست مثل اونها..................
 
 
قصه عشق ـ فصل چهل و يكم
**********************
روز ها يكي بعد از ديگري ميومدن و ميرفتن...........من و نازنين دل خوش به گذشت زمان و رسيدن موعد با هم بودن ، شديدا تلاش ميكرديم تا به موفقيت هاي مورد نظرمون دست پيدا كنيم.............
تنها مرحم دل عاشق ما گفتگوهاي تلفني هر شب بود و اومدن اون به پاريس در تعطيلاتي مثل عيد و تابستان ..........
من تصميم گرفته بودم تا اونجا كه ممكنه ، به ايران سفر نكنم ................،‌تا بتونم بيشتر به درسام بپردازم............
بالاخره نوروز سال پنجاه و هفت از راه رسيد و اينبار با اصرار مامان قرار شد من به تهران بيايم ..............يكسال و نيم بود كه من رفته بودم و اين اولين بار بود كه به ايران بر ميگشتم..............
مطابق معمول ديد و بازديدها ، گرم و صميمي ، مثل گذشته به راه بود............ بخصوص كه من هم مدتي نبودم ...................بيشتر وقتمون توي اين مدت ، به مهموني بازي گذشت............ نازنين تو امتحانات معرفي نمرات خوبي كسب كرده بود و همه مطمئن بودن كه اون ، با معدل خيلي خوب قبول خواهد شد...........
نازنين من..... علاوه بر دروسش ، زبان فرانسه رو هم در يكي از موسسات زبان به خوبي ياد گرفته بود و در طول مدتي كه من در ايران بودم مرتب با من به زبان فرانسه حرف ميزد ..... خودش رو كاملا آماده كرده بود كه تا پايان خرداد ماه و پس از اتمام امتحانات نهايي به فرانسه بياد و در كنار همه زندگي سعادتمند خودمون رو شروع كنيم.................
همه چيز بر وفق مراد بود ...................
آخرين شبي كه من در ايران بودم . وقتي از مهموني به خونه دايي اينا برگشتيم..........به اتاقمون كه خاطرات زيادي ازش داشتيم ، رفتيم و پس از حمام به رختخواب رفتيم تا بخوابيم.............
نازنين من رو در آغوش كشيد . گفت : عزيز دلم ،.......... همسرم.............
گفتم : چيه نازنين من ..............
خنده اي كرد و گفت : ميخوام امشب .................. و لباشو روي لبام گذاشت و من رو بوسيد.................و من هم اورا ميبوسيدم................در هم پيچيده شده بوديم و بعد از دوسال كه با هم ازدواج كرده بوديم بالاخره اونشب زن و شوهر شديم..................
ما ديگه كاملا در هم گره خورده بوديم..................
صبح كه از خواب بيدار شدم . ديدم همچنان نازنين تو بغل من و تو خواب شيريني غرقه ............
آروم شروع كردم با موهاي مشكي و بلندش بازي كردن..............
چشماش رو لحظه اي باز كرد و نگاهي به من انداخت و دوباره خودش رو تو بغلم جابجا كرد و محكم به من چسبوند..............
نيم ساعتي در همين حالت بدون اينكه حرفي با هم بزنيم قرار داشتيم.
بالاخره صداي زن دايي كه مارو صدا ميزد ، ناچارمون كرد از هم
جدا شيم . از تو رختخواب بلند شديم من براي استحمام به حمام رفتم و نازنين پايين رفت تا ببين زندايي چيكار داره .
من دوش آبگرمي گرفتم و بعد از پوشيدن لباس خودم رو به پايين رسوندم ...............
ميز صبحانه آماده بود .
نازنين گفت : عزيزم تو صبحونتو بخور تا من برم يه دوش بگيرم و بيام...........
گفتم : نه عزيزم صبر ميكنم تا بيايي............
هرچه اصرار كرد قبول نكردم. واونقدر صبر كردم تا اون در حاليكه خودش رو تو حوله پيچيده بود اومد و سر ميز كنارم نشست...........
بعد از صبحانه براي ديدن سپيده و ليلا به خونه ليلا رفتيم............ و تا ساعت دونيم اونجا بوديم و نهار رو با هم خورديم بعد همه دسته جمعي به خونه ما رفتيم ....دايي اينا و خاله ها همه خونه ما جمع
بودن و منتظر رسيدن ما ................ زمان زيادي نداشتم بايد آماده ميشدم و به فرودگاه ميرفتم.............
يك ساعتي طول كشيد تا مامان چمدونهاي منو كه پر از چيزهايي كه خودش تهيه كرده بود ، بست.............
بالاخره وقت رفتن رسيده بود..........و باز چهره غمگين نازنين در حاليكه سعي ميكرد خودش رو كنترل كنه . من رو منقلب كرد .
بغلش كردم و گفتم عزيزم ..............عشق من ................فقط دو ماه و نيم ديگه...........فقط دوماه و نيم..............
ماشين ها پر و پيمون به طرف فرودگاه را افتاد ............
توي فرودگاه . درست زماني كه بايد ميرفتم ...............نازنين ناگهان شديدا زد زير گريه................ و با حالتي كه تا حالا سابقه نداشت شروع به اشگ ريختن كرد...............بيشتر از هرچيز ديگري تعجب كرده بودم ...............اون نه تنها تو اين مدت دوري من رو خيلي محكم و استوار تحمل كرده بود ، بلكه من رو هم به اينكار واداشته بود...........
پس حالا براي چي اينقدر بيتابي ميكرد.......................
به گوشه اي خلوت بردمدش و در حاليكه گونه هاش رو ميبوسيدم.......... گفتم عزيزم ديگه تموم شد..... چيزي نمونده تا چشم به هم بزنيم اينم گذشته..............
در حاليكه بشدت گريه ميكرد .............. گفت : احمد ميترسم......نميدونم چرا ........و از چي ؟............ اما ميترسم..........
باز دلداريش دادم و گفتم : محكم باش .............. اون كمي آرام شد . با هم به طرف مامان اينا رفتم و نازنين رو به مامان سپردم
مامان اونو تو بغل گرفت و به خودش چسبوند..............
من در حليكه بشدت دلم گرفته بود ، پس از خداحافظي با همه ، به طرف جايگاه خروجي رفتم ...................
جرات نميكردم پشت سرم رو نگاه كنم....................نمي تونستم اندوه بزرگي رو كه تو چهره نازنين وجود داشت تحمل كنم...............
سوار هواپيما شدم و در حاليكه آخرين نگاه هاي نازنين رو حتي از پشت ديواره هاي فلزي هواپيما كه منو بدرقه ميكرد حس ميكردم ...... در دل آسمون آبي بهار هزارو سيصدو پنجاه و هفت .......خودم رو به دست سرنوشت سپردم ............
 
 
قصه عشق ـ فصل چهل و دوم
************************
زنگ تلفن رشته افكارم رو پاره كرد ...............صدايي از اونطرف خط گفت : سلام بابا احمد................
نازنين بود .............. گفتم : سلام عزيزدلم..............خوبي ؟ ............چي ميگي؟............
گفت : سلام همسرم ...........
سلام عزيزم.............سلام بابا احمد..........
گفتم : چي داري ميگي بابا احمد كيه ؟.........
آروم و مغرور گفت : تويي.......... عزيزم................
پرسيدم : من؟..............
پاسخ داد : آره تو...............بعد با لحني سرشار از شور و هيجان گفت : احمد تو بزودي بابا ميشي...............
يه لحظه مثل آدماي منگ شروع كردم با خودم حرف زدن......من دارم بابا ميشم............من دارم بابا ميشم...............من دارم بابا ميشم..........
يه مرتبه داد كشيدم ..........من دارم بابا ميشم................من دارم بابا ميشم.....................نازنين ................نازنين من ........ يعني ؟ ........... يعني من ؟ ...........
نازنين از اونطرف خط گفت : آره عزيزم............من امروز آزمايشگاه بودم و دكتر گفت تا هفت ماه ديگه ما صاحب يه كوچولوي ناز نازي ميشيم.......................
نميدونستم چي بگم زبونم بند اومده بود......................نازنين ادامه داد ................. ما تا ده روز ديگه هردومون ميايم .............. تا براي هميشه كنار تو باشيم.................. و بعد پرسيد : خوشحال نيستي...............در حاليكه در پوست خودم نمي گنجيدم گفتم : اين بهترين روز زندگي من و بهترين خبري بود كه ميتونستم بشنوم ...............
گفت : ناراحت نشدي؟.....................
گفتم : چرا بايد ناراحت بشم....................
گفت : با خودم فكر كردم ممكنه دست پات رو ببنديم..............
گفتم : نه عزيزم................اين يه خبر فوق العاده بود..................
راستي امتحانات چي شد ؟..........
گفت : امروز آخريش رو دادم .............. بابا براي روز دوم تير ماه بليط گرفته.............. و من دارم كارام رو ميكنم كه هرچه زودتر خودمو به تو برسونم....................دلم برات يه ذره شده.....................
گفتم : منم همينطور....................
گفت : راستي ما فردا ميخوايم بريم شمال ........واسه اين بهت زنگ زدم كه دلت شور نزنه.................
وضع خطوط تو شمال خوب نبود و امكان برقراري ارتباط با خارج از كشور بسيار سخت ........................ واسه همين وقتي نازنين به شمال ميرفت ، تا زماني كه اونجا بود ارتباطمون قطع ميشد.............
گفتم : حالا چند روزه ميرين ؟
گفت سه چهار روزه...............جات خيلي خاليه.............. همه هستن ............همهّ ........ همه.............
گفتم دوستان به جاي ما .................
گفتم : با كيا ميايي اينجا ؟
خنده اي كرد و گفت : همه خانواده من و تو............ضمناُ سپيده و ليلا و داريوش هم ميان..................سعيد هم گفته ممكن بياد .......الان مشغول بازي تو يه فيلمه .........اگه تموم بشه اونم مياد................
خنديدم و گفتم : پس لشگر كشي دارين ؟..............
غش غش خنديد و گفت: نه عزيز دلم.................عروس كشونه ......................
جواب دادم : البته ........البته...................
بعد از كمي خنده و شوخي گفت : اين همه آدم رو كجا ميخواي جا بدي ؟
گفتم خودمون كه تو خونه جا ميشيم ..............سپيده و ليلا و داريوش سعيد رو هم ..............اگه البته اومد ميفرستيم خونه سحر ..............
بعد از تلفن تو با هاش تماس ميگيرم و خبرش ميكنم..................
نازنين پرسيد : مزاحمش نيستيم ..........................
گفتم : نه عزيزم ........................دندش نرم ميخواست با ما رفيق نشه....................
روابط ما بعد از او باري كه باهم حرف زده بوديم صميمانه و گرم ...................و البته منطقي شده بود.......................جالب بود سحر از اون تاريخ كاملا عوض شده بود .............به هيچ عنوان ، هيچ شباهتي به اون دختر مغرور ، خودخواه و از خود راضي قبلي نداشت....................
بهر صورت بعد از كلي راز و نياز عاشقانه و حرف زدن از اين در و ... اون در.................خدا حافظي كرديم و قرار شد وقتي نازنين از شمال برگشت دوباره همه چيز رو با هم هماهنگ كنيم...................
من بلا فاصله با سحر تماس گرفتم و كل ماجرا را براش شرح دادم .........
گفت خونه من در بست در اختيار شماست......................حتي اگه لازم باشه............. و براي اينكه بچه ها راحت باشن من ميتونم به خونه آن شري برم................آن شري دوست مشترك فرانسوي ما بود . كه در حقيقت همشاگردي من بود و از طريق من با سحر هم دوستي محكمي برقرار كرده بود ...................
گفتم : نه لازم نيست .................خونه تو كه بزرگه ..................
گفت : نه از اون جهت مشكلي نيست.....................من براي راحتي بچه ها گفتم.....................
پاسخ دادم : نه بچه ها هم راحتن.......................فقط بايد يه قرار بزاريم يه روز بريم يه ذره خريد كنيم ...................كه ميان خونه خالي نباشه............
گفت : حتما................. هر موقع خواستي بگو برنامه ريزي ميكنيم............
بعد در حاليكه دل تو دلم نبود....................بهش گفتم : ببين يه خبري ميخوام بهت بدم كه هنوز جز من و نازنين هيشكي از اون با خبر نيست..................
گفت : خب بگو ..................
بعد از كمي منومن گفتم : من دارم بابا ميشم.......................
جيغ بلندي از خوشحالي كشيد و گفت : نه........................ تو رو خدا راست ميگي ؟
گفتم :: اره اله سحر..................چيه تو هم كه مثل سپيده اينا لاي در موندي
گفت : جان من ....تو رو خدا؟..................
پاسخ دادم : آره الان نازنين بهم خبر داد...................
گفت : نازنين كجاست الان.....................
جواب دادم : خب معلومه خونه ....................
با عجله گفت : خداحافظ.................
پرسيدم : چي شد؟........................
گفت : ميخوام بهش زنگ بزنم و اولين كسي باشم كه بهش تبريك بگم........................ خداحافظ ..........................
تلفن رو قطع كرد .........................
گفتم : آدم نميتونه سر از كار شما زن ها در بياره.................صداي بوق ممتد تلفن كه نشانه پايان مكالمه بو منو وادار كرد گوشي رو رو زمين بذارم.
تو آسمونا بودم........................فقط ده روزه ديگه..................فقط ده روز................
 
 
 
قصه عشق ـ فصل چهل و سوم (اخرين فصل)
**********************************

بيش از يك هفته بود كه از نازنين خبر نداشتم............ زنگ ميزدم هيشكي جواب نميداد..............با خودم گفتم : خيلي بايد خوش گذشته باشه ......... كه بر نگشتن.............
از همون صبح كه از خواب بلند شدم حالم خوب نبود .............اما بايد به دانشكده ميرفتم..................
بايد كار هام رو سرو سامون ميدادم .....چون وقتي نازنين ميومد تا بيست ، بيست و پنج روز بايد در خدمت فرشته مهربونم
مي بودم ...........
نزديك ظهر سري زدم به خونه سحر............... نبود ............... همسايه ش گفت ظاهرا از ايران مهمون داره رفته فرودگاه دنبالشون...............نميدونم چرا ......................... كمي جا خوردم.............. اما به روي خودم نياوردم ............
براي خريد به چند فروشگاه سر زدم ...هر چند با سحر رفته بوديم خريد و همه چيز تهيه كرده بوديم............اما چون تعداد كسايي كه ميومدن زياد بود ترجيح دادم چيزهاي بيشتري تهيه كنم...............از مواد خوراكي گرفته ......تا وسايل خواب................
بالاخره ساعت چهارو نيم بعد از ظهر بود كه به خونه
بر گشتم...................حس بدي داشتم.....................اصلا حالم خوب نبود ............... دلشورهً بدي تمام وجودم رو تسخير كرده بود ، تصميم گرفتم برم حموم و يه دوش بگيرم .................
همين كار رو هم كردم......................يك ساعتي زير دوش آب سرد واسادم ..........
حدود شيش بود كه لباس پوشيدم تا برم بيرون .................داشتم كفشم رو ميپوشيدم كه زنگ در بصدا در اومد......................به طرف در رفتم و در رو باز كردم.......................سحر پشت در بود .....................هراس ورم داشت...............صورتش مثل گچ سفيد شده بود........................................با ترس پرسيدم : چي
شده ؟ ..................... نگاهي به پشت در ، محلي كه من قادر به ديدنش نبودم كرد..........................بي اختيار خودم رو تا كمر بيرون كشيدم ......................با تعجب سپيده و داريوش رو ديدم ......................اونها هم وضعي بهتر از سحر نداشتن .................. با التماس گفتم چي شده ......................
اشگ تو چشم ، هر سه تاشون حلقه زده بود ..................خودم رو عقب كشيدم و به در تكيه دادم ....................داريوش به طرف اومد و دستم رو گرفت سحر و سپيده هم داخل شدن و دست ديگم رو گرفتن ...................گفتم : تو رو خدا يكي به من بگه چي شده ...................سحر و سپيده زدن زير گريه.................يقه داريوش رو گرفتم و با فرياد گفتم : ميگين چي شده يا نه ؟................هيچ وقت داريوش رو اينجور منقلب نديده بودم...............
دوباره سرش داد كشيدم و گفتم : نمي خواي حرف
بزني ؟.................
اونم به گريه افتاد........................همينجور كه گريه ميكرد آروم دست من رو از يقه اش جدا كرد و تو دستاش گرفت و گفت : ............
نا......ز............نين......................
مثله منگا نيگاهش كردمو با التماس و بغض گفتم : نازنين چي؟..............
در حاليكه اشگ مثل سيل از گونه هاش جاري شده بود گفت : نازنين مرد...................
ديگه چيزي نفهميدم ..........................

پايان

نازنين در روز بيست و ششم خرداد هزارو سيصدوپنجاه و هفت در يك نصادف رانندگي در جاده هراز جان به جان آفرين تسليم كرد.در اين سانحه هيچيك از سرنشينان ديگر ماشين حتي خراشي كوچك هم بر نداشتن و تنها نازنين بر اثر برخورد سر به شيشه جلوي ماشين دچار ضربه مغزي گرديد و بيدرنگ جان سپرد....................سه روز بعد از اين حادثه در روز بيست و نهم خرداد ماه ، احمد بلافاصله پس از شنيدن اين خبر دچار حمله قلبي گرديد و بمدت بيست و هفت روز در بخش
آي سي يو بيمارستاني در پاريس بستري گرديد اما تلاش كادر پزشكي بي نتيحه ماند و احمد تهراني در روز بيست و پنج تير ماه يكهزار سيصد و پنجاه و هفت به نازنين پيوست...............

روحشان شاد

پايان
 
گروه راه نرفته
كارت پستال ويژه حرير سبز خيال
 
 
بیایید زندگیمان را با جملات زیباتر کنیم 
 
Image hosting by TinyPic
 
همین امروز ببینید چه رفتار ساده محبت آمیزی را می توانید به اطرافیانتان نشان دهید. اکنون تصمیم بگیرید، عمل کنید و مطمئن باشید از احساستان خشنود خواهید بود.
                   آنتونی رابینز
 
 
گروه راه نرفته
شيوه اظهار علاقه - كشف نيازهاي ضروري
 
شيوه اظهار علاقه - كشف نيازهاي ضروري
 
 
عشـق یـک واکنش فعال است نه یک عکس العمل غیر فعال
اگر هـمه افراد آن عشقی را که مورد ستایش قرار میگیرد، دریــافت می کردند، آنگاه دیگر به دنبال یافتن  افراد متفاوت نبودند.
آیا تا کنون اتفاق افتاده است که احساس کمبود محبت به شما دست داده باشد؟ آیا تا به حال آرزو کرده اید که ای کاش همسرتان هدیه ای به شما می داد؟ و یا طوری صحبت کند که قدردانی خود را از زحمات شما نشان دهد؟ با میل خودش به شما در کارهای خانه کمک کند؟ و یا اینکه اگر همسرتان خیلی هم خوب باشد، باز هم شما احساس کنید که به میزان لازم در کنار هم نیستید و نیاز دارید تا بیش از این ها با او صمیمیت برقرار کنید؟
نثار عشق و یاد گرفتن آن
"رابی الیاهو" در کتاب کلاسیک خود این چنین نوشته است که: عشق از بخشش سرچشمه می گیرد. عشق یک واکنش فعال است که در زمان حال رخ می دهد، نه یک پاسخ غیر فعال آن هم در زمان گذشته. شاید چیزی که در نظر شما از اهمیت فوق العاده ای برخوردار است، در نظر همسرتان هیچ گونه ارزش خاصی نداشته باشد. آیا تا به حال تلاش نکرده اید که اجازه دهید به جای خودتان گاهی هم "عشق"  با همسرتان صحبت کند؟
به طور کلی پس از گذشت مدت زمان مقتضی، شما به طور تقریبی با نیاز های فردی و اساسی شریک زندگی خود آشنا خواهید شد. با مرتفع ساختن نیازهای یکدیگر، به راحتی می توانید مهر و محبت را وارد جمع دو نفره خود کنید. این امر نیازمند سعی و تلاش، اراده فردی، و ثبات قدم می باشد. راز رسیدن به یک زندگی عاشقانه صرفاً در درک نیازهای منحصر به فرد همسر و عمل بر طبق آنها، نهفته است.
در این قسمت برای شما نکاتی را ذکر کرده ایم که با استفاده از آنها به راحتی میتوانید عمیق ترین نیازهای عاطفی یکدیگر را برآورده سازید:
باید بدانید که همسرتان حقیقتاً برای چه اموری ارزش و اهمیت فراوان قائل است. چه شما و چه همسرتان، هر یک دارای نیازهای "ضروری" مخصوص به خود هستید. پیش از هر چیز و در اولین قدم، شما می بایست نیازهای اساسی خود را دریابید، سپس به سمت درک نیازهای ضروری همسرتان گام بردارید. از او سؤال کنید که چه کاری میتوانید انجام دهید تا بیش از هر چیز او را خوشحال کند، باید آمادگی شنیدن هر پاسخ ناملموسی را داشته باشید و به هیچ وجه تعجب زده نشوید.
ببینید کدامیک از موارد زیر باعث می شود تا شما احساس کنید که همسرتان شما را عاشقانه دوست می دارد؛
دوست دارید با حرف ها و سخنانش به شما بگوید که دوستتان دارد، هدیه برایتان خریداری نماید، به شما توجه کند، وقت زیادی را در کنار شما صرف کند، و یا تمام مدت با اعمالش، توجه و احساس خود را به شما نشان دهد؟
به هر حال می توان گفت که هر یک از موارد فوق، برای افراد مختلف، از سطوح اهمیت متفاوتی برخوردار هستند؛ اما تنها یکی از آنها "ضروری" به شمار می رود.
حال که خواست ضروری وجود خودتان را پیدا کردید، نوبت به آن می رسد که کشف کنید نیاز "ضروری" همسرتان شامل کدام مورد می شود؟ آیا او دلش می خواهد تا شما احساسات و عواطف خود را به زبان بیاورید، هدایای بزرگ و کوچک برایش تهیه کنید، وقت لازم را در اختیارش قرار دهید، یا با میل و علاقه در کارهای منزل به او کمک کنید؟
این هم 3 راه کاربردی برای آشکار ساختن مسیرهای مخفی
کشف نیازهای ضروری عشقی: قصور و غفلت نسبت به نیازها
ممکن است که شما در حال حاضر بدانید چه چیز می تواند خوشحالتان کند، و یا شاید زمانی متوجه این موضوع بشوید که برخی از نیازهای خاصتان در طول رابطه برآورده نگردد و به شدت لطمه ببینید. یافتم! زمانی که به چنین بن بستی برخورد می کنید، نیازهای "ضروری" خود را وارونه ابراز می کنید. عمل بر ضد نیازهای درونی، بیش از اینکه به طرف مقابل آسیب برساند، به خود شما لطمه وارد می سازد. نیاز شما برایتان از اهمیت فوق العاده ای برخوردار است؛ فقدان آن سبب می شود تا حال عمومی شما ناخوش شده و احساس رضایت کلی از زندگی را از دست بدهید.
کشف نیازهای ضروری عشقی: با اعمال و رفتار
این مطلب از این قرار است که همانطور که دوست دارید همسرتان به شما عشق بورزد، خودتان نیز به همان شیوه به او عشق بورزید. سعی کنید بفهمید که خودتان اغلب چگونه به او عشق می ورزید؟ و در این راه چه ازخود گذشتگی هایی از خود نشان می دهید؟ معمولاً کارهایی که در این زمینه به ذهن هر انسانی می رسد، کاملاً ذاتی و طبیعی بوده و دقیقاً همان چیزهایی است که دوست دارد از سوی همسر خود دریافت کند. به طور کلی شیوه های ابراز احساسی که شما از خود بروز میدهید، به طور مستقیم تحت الشعاع آموزش هایی است که از والدین و اطرافیانتان کسب کرده اید.
کشف نیازهای ضروری عشقی: شنیدن درخواست عاطفی
آیا تا کنون به این مطلب توجه کرده اید که اصولاً چه چیزی را بیش از دیگر موارد از همسرتان تقاضا می کنید؟ درخواست شما یک سرنخ مهم برای دریافت نیازهای ضروری تان به شمار می رود. در صورت عدم وجود وجوه اشتراک این امکان وجود دارد که به شما احساس کمبود محبت دست بدهد.
توجه کنید که کدامیک از موارد فوق الذکر، مناسب حال شماست. آیا به دنبال یک وقت با کیفیت با یکدیگر هستید، کادو، انجام دادن لطفی در حقتان، ناز و نوازش، عبارات محبت آمیز، تشکر و قردانی، و یا توجه؟
انتخاب عشق
لغت "عشق" در زبان ابری "اهاوا" می باشد که ریشه آن "هاو" ، به معنای بخشیدن است. حال دیگر انتخاب با شماست که ببخشید یا خیر. البته باید در نظر داشته باشید که اگر بخشش را انتخاب کنید، همسرتان را از نظر روحی تغذیه کرده اید و کاری میکنید تا از زندگی با شما لذت بیشتری ببرد.
دوستداران حرير سبز خيال
مهمانان اين بخش
 
 
 
خودت را باور کن، سعي در متقاعد کردن ديگران نداشته باش
 
 
 
 
خود را دوست بداريد
 
اوليور وندل هولمز روزي در جلسه اي شرکت کرد که در آن جمع از همه کوتاهتر بود.دوستي با کنايه گفت:"دکتر هولمز به نظرم شما در ميان ما افراد بلند قد احساس کوچک بودن مي کنيد." هولمز پاسخ داد : "همينطور است .من احساس مي کنم که يک دايم هستم در برابر پني ها!"
    
    دايم:سکه اي کوچکتر از پني که ده برابر آن ارزش دارد.
 
 
                    
    
شاید این بزرگترین احترام خداوند به انسان باشد که هیچکس را یکسان و شبیه دیگری خلق نکرده است. تمامی انسانها منحصر به فرد هستند.
 
پس هر یک از ما در زندگی مسئولیت های منحصر به فردی هم خواهیم داشت. در حقیقت هر انسان قطعه پازلی منحصر به فرد است.  
 
قطعه ای که تنها برای رسیدن به جایگاه قطعی خود میتواند تلاش کند و اگر این قطعات با هم مقایسه کنیم در حقیقت نوعی مسموم شدن است.
 
پس یادمان باشد که هر یک از ما در این دنیای خاکی یکتا هستیم و بی نظیر و توانایی ها و استعدادهای خاص خویش را دارا هستیم که در نوع خود بدون رقیب و ارزشمند
.
 
                         
 
زندگی سرشار از عدم قطعیت هاست، پر از شگفتی ها - همین امر آن را زیبا میسازد. ما هرگز به لحظه ای نمیتوانیم رسید که بگوییم "من مطمئن هستم" چرا که با این جمله تمامی حوادث را نادیده گرفته ایم. درست مانند اینکه خودکشی کرده باشیم.
 
فردی که در زندان به سر میبرد تمام لحظه هایش برایش یکنواخت و یکسان است برای همین زندان سخت و ملالت بار است و سخت، اما زندگی سرشار از هیجان و ندانسته هاست، ما انسانها همیشه در پی آزادی هستیم اما این آزادی به معنای اطمینان و امنیت در زندگی نیست.
 
 هیچ چیز زندگی قطعی نیست، طبیعت زندگی به غیر مطئمن بودن است و انسان هوشمند به خوبی میداند و شهامت پذیرش آن را دارد. آمادگی برای ماندن در حالت عدم قطعیت، اعتماد است. و این شگفتی بخشی از آزادی است
.
 
 
 
 
" بنام حاکم فائق سرمست وادی دل"
سلام همسفران !
 ازاونجائی که اولین و ساده ترین و موثرترین راهی که تا این ساعت برای ایجاد ارتباط آگاهانه با حضرت عشق آموختم ، دعا بوده ؛ بهمین خاطر حیف میبینم که این راه ساده رو بی همسفران خوبم طی کنم!
  بزرگی گفته : "دعاکردن هیچ تاثیری برای خداوند ندارد ! اما کسی را که دعا می کند متاثر میسازد."
+++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
  8)
نام خدا را بخوان !
 
بدان ، زمانی دستخوش رنج می شوی که معبود را از یاد ببری.
غفلت از او سرچشمه رنج است و این رنج ها ما را از صدها معبر آتشین عبور      می دهند ، تا پروردگار را به یاد آوریم.
 
پس ؛  بیایید نام او را در هر نفس نجوا کنیم.
**********************************
9)
خدایا !
 چون ماهیان که از عمق و وسعت دریا بی خبرند ،
 عظمت و ژرفای عشق تو را نمی شناسم.
 
فقط می دانم :
         که معبود این دل خسته هستی و اگر دیده از من برگیری ، خواهم مرد.
**********************************
10)
خدایا !
 نیزه سختی ها و راه دشوار زندگی مجروحم کرده است.
 
در معبد درون می نشینم که معبد عشق است.
 
شهد عشق تو ، در درونم جاری می شود و تمامی جراحاتم را التیام می بخشد.
**********************************
11)
معبودم !
به من بیندیش.
جز تو که همه جا حضور داری : در هر تپش حیات ، در همه معابد درون و بیرون وجودم ، جز تو که اسناد و منشای شهود و الهام هستی ، نمی شناسم.
خدایا ‍!
 نام تو مقتدر است و شکوهت بی پایان !
**********************************
12)
خدایا !
 تو حقیقتی ، تو عدالتی.
 
معبد و خدای معبود توئی.
 
تو هستی که در معبد ، نغمه نیایش سر می دهی و خود نیز نیایش ها اجابت می کنی.
**********************************
13)
خسروِ من !
معبود ماندگارم ، در قلبم به انتظار من است.
راه او راه عشق است.
به او و خلقتش عشق می ورزم. آنچه را که می خواهد ، می خواهم و در درگاهش پناه می جویم !
آنجا زیبائی ، خرد ، عشق و آرامش را خواهم یافت.
**********************************
14)
خدایا !
لذت ، بیماریست !
                   ودرد شفا !
                                     
هرکاه که از یادت می برم ، بیماریم را شفا بخشی.
**********************************
15)
خدایا !
بی کرانه ای تو !
 با این حال ،
 از سر رحمت و عشق ، در جزء جزء خلقتت ، حضور داری.
**********************************
                                                                                   "گوروبانی"
+++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
به نظر من حقیرهمانطور که جسم برای زندگی ، نیازمند آب و اکسیژن و غذا هست ؛ روح خسته و رنجور مانیز به دعا نیاز مبرم دارد.
  من یکی غذای روحم به موقع نرسه ، ازتون نمیگذرم ! گفته باشم !
 یاحق
رضا
 
 
 
  بال پرواز
 
امشب ستاره شدم
به دور ماه حلقه زده ام
تو را در ماه دیدم
نگاهم کن
نگاهت پر از چشمک مي شود
به نگاهی که نگاهت می کند نگاه کن
درون چشمانم اشک حلقه زده
افسوس که نمی بینی
افسوس که عشقت آتشی ندارد
سوزی ندارد
اینجا بر تمام قلب ها نوشتند عاشقی گناه است
جز قلب من
اگر عاشق تو بودن گناه است
پس من گناه کارم
محکوم به دلسپردگی ام
اينجا
که تو با لبهايت در را باز مي کني
دستهاي من است
که به دنبال دستانت می آید
بمان
بمان تا من خودم را فدايت کنم
ولی
ولی اگر خواهان رفتنی
برو
پرواز کن
تا بال داري
اما با من از رفتن مگو
من بال پروازم شکسته
 
 
 
 
نه زبانم براي تعريف تو توانايي دارد
نه چشمهايم توان براي ديدنت دارد
نه دستهايم براي لمس کردنت تاب دارد
نه بازوهايم براي به آغوش کشيدنت دراز ميشود .
و نه عمري باقي ميماند تا تو را باز پيدايت کنم !
 
يک نصيحت : مواظب خودت باش !
يک خواهش : اصلاً عوض نشو !
يک آرزو : فراموشم نکن !
يک دروغ : تو رو دوست ندارم !
يک حقيقت : دلم برايت تنگ شده است !
 
ميدانم که امروز تو هم گوشهايت زنگ بيداري خواهد زد ، ميفهمي که تو را چقدر من دوست داشتم و چقدر براي ديدنت دلتنگي ميکردم ، دستهايت خواهد لرزيد ، چشم به در خواهي ماند ، چون تو هم امروز حس خواهي کرد که در دلم من چه ميگذشت ؟
ميداني چرا ؟ چون ديگر من آغوش خاک سرد و بي روح را به آغوش تو ترجيح داده بودم
 
نرو !! تنهايم نذار ، من رفتن و ترک کردن کسي که دوست دارم را ندارم
من حسرت کشيدن و دوري و اشک ريختن چشمهايم را نمي توانم فراموش کنم
مي گويي برميگردم و من نميگويم تو دروغ ميگويي ولي من به روزگاز اعتماد ندارم
در لحظه اي که فراموشم کردي بدان که من ديگر نميتوانم زندگي را ادامه دهم !
 
نگاه هايي هستند که انسان را تا عمر دارد ميگرياند و دلش را خاکستر ميکند !
راه هايي هستند که تا به مقصد برسد تاب و توانت را از دست ميدهي !
قلبهابي هستند که غمها و دردها شکسته و پيرشان کرده اند !
انسانهايي هستند که هرگز فراموش نمي شوند !
دوستها و عشقهايي هستند که دوست داشتند ولي به مانند تو فراموش کردند !
ولي عشق متين تا لحظه اناالله وانا اليه الراجعون در قلبش زنده مي ماند !
 
اگر اين پيام يا نامه متين را پاک کني منو دوست داري
اگر پاک نکني فقط منو ميخواهي
اگر باز هم جواب بدي خيلي دوستم داري
اگر جواب ندي بدون من زندگي برايت امکان ندارد و هنوز عاشقم هستي
حالا منتظرم ببينم چي ميکني ؟
اگه اين متين به اين حرفها دلشو خوش نميکرد ديگه اين نوشته ها نيود
 
آرزو داشتم بالهاي تو بودم اگر من نبودم پرواز کردن برايت امکان نداشت
و آرزو داشتم بهار فصلهايت بودم چون اگر من نبودم گلهاي زيبا باز نميشدند
 
 
براي من ديدن تو به مانند آب خوردن بود و زندگي کردن با تو به مانند نفس کشيدن :
بدون آب خوردن و تشنه ماندن ميتوانم 3 روز زنده بمانم ولي بدون نفس کشيدن هرگز !
 
 
به تو چي بگويم ؟ نمي دانم !
اگه بگم خورشيد تابان ! آن هم غروب ميکند
اگه بگم زندگيم هستي آن هم کوتاه است !
اگه گلم بگم ؟ آن هم زود پژمرده ميشود !
به تو ميگم ( روحم ) که اين روح با تو زندگي ميکند .
 
تو به زيبايي گلها حسودي نکن چون تو از هر گلي زيباتري پس بذار گلهاي حسودي تو را بکنن
خودت را ناراحت نکن زيبايي تو از هرگل زيباتري پر فروغتر است ، تو به مانند عشق آزادي ، به مانند آزادي فراتر و دلنشين تر ،، پس تو از يک دنيا با ارزش تر و با معناتر هستي !
 
يک اميدي در زندگي دارم که هرگز از بين نخواهد رفت !
يک حسرتي هست که هرگز تاب کشيدنش را نخواهم داشت !
و يک يک مرگ وجود دارد ،،، يک روز البته خواهد آمد اما ....
عشقي که نسبت به تو دارم نه خواهد مرد و نه کم خواهد شد .
 
بهترين و زيباترين و دلنشين ترين < واژه عشق > تو را دوست داشت است !
شيرين ترين و خوشترين لحظه هاي <  انتظار زندگي > انتظار کشيدن براي توست !
و مکمل زندگي و روح نوازترين صبح بيداري وجود تو ، و هستي تو بوده است !
 
 
گوش کن
چه کسي آشناي من است ؟
ستاره ام کجاست ؟ آيا آن را ديده ايد ؟
تنهايي ام را چه کسي غم دارد ؟
آيا ستاره اي روشن است ؟
کسي مي نگرد خزانم را ؟ کسي هست ؟
صدايم را مي شنويد ؟ آري منم ، من !
خنده ي آفتاب گوشم را مي خورد . نمي توانم . . .
طاقتم ته کشيده . . .
بغضم را ديده ايد ؟ چشمهايم را آيا لحظه اي دزديده ايد ؟
کسي چه مي داند آشناي من کيست ؟!
درد من است ، کسي را کاري نيست !
روزي گريه خواهم کرد ، آري . . . روزي گريه خواهم کرد . ولي . . .
ولي هنوز مي خندم .
دروغ ، نيست ، خنده ام را مي گويم . . . دروغي نيست !
خنده ، تنها راه من است .
خنده ام زندگي است . خنده ام عشق است . خنده ام عاشق زندگي است .
آري . . .
مي خواهم آيينه اي باشم براي زندگي ،
براي تو . . . تويي که سراپا گريه اي . . .
گوش کن .
خنده گريه ي تنهايي من است ،
ليک ، آفتاب زندگي است . سخت نيست ، زيباست .
خنده ام مال من است . مال همه ست .
تويي که سرا پا گريه اي . . . گوش کن . . .
 
//////////// ///////// ///////// ///////// ////
 
سعي کن هميشه تنها باشي زيرا تنها به دنيا امده اي وتنها ازدنيا خواهي رفت بگذارعظمت عشق را درک کني زيرا انقدرعظيم است که تو وهستي تو را نابود مي کند ، بگذار خانه ي عشقت خالي از وجود کسي باشد زيرا اگرعشق در ان منزل کند به ويرانه هايش هم رحم نخواهد کرد ، امااگر روزي امد که عاشق شدي تنها يک نفررا دوست داشته باش ، بخواب و بخند و قدم بردار تنها بخاطر" او "بگذار عشقي را داشته باشي پاک مقدس و اسماني ومگذار که ياد ما را طعم تلخ اين حقيقت ببرد
 
 
 
به ياد داشته باش هر وقت دلتنگ شدي
به آسمان نگاه کن چون  کسي هست
که عاشقانه تو را مي نگرد و منتظر توست
اشکهاي تو را پاک مي کند و
دستهايت را صميمانه مي فشارد تو را دوست دارد
فقط به خاطر خودت نه به خاطر منافع خودش اين
را  به ياد داشته باش
هر وقت دلتنگ شدي به آسمان نگاه کن و اگر
باور داشته باشي مي بيني ستاره ها هم با تو
حرف ميزنند باور کن که
با او هرگز تنها نيستي هرگز.
فقط کافي است عاشقانه به آسمان نگاه کني
چون وجود کسي را احساس مي کني که اگر
ادعاي دوستي مي کند تا آخرش هست اگر
يا علي ميگوید تا آخرش هست  اگر اصرار ميکند بيا به من
تکيه کن  طوری نیست که تا تکيه
دادی تمام وجودت را بسوزاند
بيا با من  به آسمان بنگر که هيچ جایی  به پاکي آسمان نيست جايي
 
 
 
 
به نام حق
به نام آنكه دوستي را آفريد، عشق را ، رنگ را ... به نام آنكه كلمه را آفريد.
و كلمه چه بزرگ بود در كلام او و چه كوچك شد آن زمان كه ميخواستم از او بگويم .
سالهاست دچارش هستم. و چه سخت بود بيدلي را ، ساختن خانه اي در دل.
و اين دل بينهايت، چه جاي كوچكي بود براي دل بيتابش .

او رفت و من نشناختمش . در تمام ميخكهاي سر هر ديوار، آواز غريبش را شنيدم
اما نشناختمش. همانگونه كه بغضهاي گاه و بيگاهم را نشناختم.
فقط آنقدر او را شناختم كه در سايه هاي افتاده به كلامش، به دنبال جاي پاي خدا باشم.

اينجا، هر چه هست، جز با صداقت او و كلام و نقشهاي او، حوض بي ماهيست.
شايد مزرعه اي باشد با زاغچه اي بر سر آن
زاغچه اي كه هيچكس جدي نگرفتش .
اينجا را هديه اش ميكنم. به آنكس كه براي سبدهاي پرخوابمان، سيب آورد .
... حيف كه براي خوردن آن سيب، تنها بوديم . چقدر هم تنها  
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
باغبان برای اينکه بهار را در گلخانه حس کند گل هميشه بهار در آنجا کاشت.
برای اينکه دروغش از نگاهش خوانده نشود با نگاه به زير حرف می زد!
ابر غمگين باران و ابر خشمگين تگرگ فرو می ريزد!
تلخی حرفش را با لبخندی شيرين جبران می کرد.
هر وقت تنها می شد به ميهمانی خيالش می رفت .
در قلب انسان سنگدل بايد عشق را حک کرد!
با گرمی نگاهش يخ لبخندم را ذوب کرد.
گلهای باغ با آواز باد بهاری می رقصند.
در بن بستي گرفتار آمده ام كه راه بازگشت هم ندارم .
ماهي و آب به يك اندازه از تشنگي هراس دارند .
ماهي جسد آب را با جان كندن به دوش مي كشد .
به خاطر لبخند پس از گريستن اشك مي ريزم .
وقتي نيستي چشم ديدن نگاهم را ندارم .
گربه شجاع زير درخت انتظار پائين آمدن گربه ترسو را مي كشد .
پرنده سحر خيز هنگام طلوع خورشيد پرواز گلرنگ مي كند .
ابر ، سكوت شب را سرشار از نغمه سرايي باران مي كند .
ناودانها شب باراني را با نغمه سرايي به صبح مي رسانند .
فاصله بين دو باران را سكوت ناودان پر مي كند
 
 
بزرگترين مرجع بهترين كدهاي جاوا
سايت جامع راه نرفته : www.Rahenarafteh.com
وبلاگي براي همه :
www.blog.Rahenarafteh.com
 
nahid_khanomii@yahoo.com  

rahe_narafteh@yahoo.com