نشريه حرير سبز خيال هر دو هفته در گروه راه نرفته منتشر مي شود و اختصاص به مطالب ادبي ارسالي اعضاي گروه راه نرفته دارد.
مسئول نشريه:
 
nahid_khanomii@yahoo.com
 نظرات و همكاري شما در نشريه :
براي ارائه نظرات و ارسال مطالب ادبي خود با آدرس زير در تماس باشيد: nahid_khanomii@yahoo.com
رمان ::: قصه عشق فصل سی و دوم
 
 
براي خواندن فصل هايي قبلي رمان از بخش رمان دنباله دار وبلاگ ديدن كنيد
 
 
 
قصه عشق} ::: رماني از صلاح الدين احمد لواساني – هندي{
 
 
 
قصه عشق ـ فصل سي و دوم
**********************

ساعت هشت شب بود اما هوا هنوز كاملا روشن بود .
اف اف خونه سپيده رو فشار دادم .
ازپشت اف اف گفت : كيه؟..........
گفتم : اگه اجازه ميفرماييد والاحضرت وليعهد.......ميخواي كي
باشه ؟...............خب منم ديگه.........
گفت : بيا تو تا به حسابت برسم ........... و در باز كن رو زد .
در رو فشار دادم و به نازنين گفتم : برو تو..........
نازنين وارد خونه شد و من هم پشت سرش وارد شدم و در رو بستم . در اين زمان از در ورودي ساختمان خارج شد و به رسم و روسوم هميشگي خودش با جيغ و ويغ به طرف نازنين اومد و اون رو بغل كرد و بوسيد و گفت : عروس خوشگله ،.......... يه ماهي ميشه ازتون خبر ندارم كجايين بابا ؟............... دلم براتون تنگ شده بود............
در حاليكه وارد اتاق پذيرايي ميشديم جواب دادم : همين دور و بر ها هستيم.......
برگشت نگاه عاقل اندر سفيهي به من كرد و گفت : اولاً سلام
گفتم : سلام...............
گفت : دوماُ مگس بيباك كي از تو سوال كرد خودتو مياندازي وسط.......
گفتم : ميخواستم................
وسط حرفم اومد و گفت : ساكت................حرف نباشه........مجاراتت رو سنگين تر از اين كه هست نكن..........
مظلومانه گفتم : چشم..................
گفت : آهان حالا شدي بچه خوب.........
بعد رو به نازنين كرد و گفت : خوشگل خانم بگو ببينم چه خبر ها ....چيكار كردي تو اين يه ماه گذشته ، ...........كجا ها رفتي ؟
نازنين جواب داد : والا آبجي سپيده راستش تو اين مدت همه اش خونه بوديم نه هيج جا رفتيم ، نه هيچ كاري كرديم............
سپيده رو به من كرد و گفت : اسيري گرفتي عروس خوشگل ما رو .............. حالا ديگه راستي راستي پوستت كنده است..............
اومدم چيزي بگم كه نازنين زودتر به حرفش ادامه داد و گفت : نه آبجي سپيده .........آخه ما بايد درس ميخونديم براي امتحانات .......
بعد قيافه اي ملوس به خودش گرفت و گفت: تازه يه خبر خوش براتون دارم........
سپيده دوباره تو بغل گرفتش و دوباره ماچش كرد و گفت : چه خبري عزيز دلم.........
نازنين با خجالت گفت : من شاگرد اول شدم....همه نمره هام بيست شد........همه درسام ..........
سپيده در حاليكه از خوشحالي نازنين خوشحال بود گفت............ آقرين .....آفرين..........
نازنين ادامه داد : همه اش رو مديون احمدم .............اون به من كمك كرد تا بتونم اين نمره ها رو بگيرم........
سپيده به طرف من برگشت و گفت : خب پس چرا زودتر جون نميكني بگي چي شده ............. نه به اون بز اخوش كه بايد به زور دهنش رو چفت كرد . ....نه به تو كه بايد بزور دهن تو باز كرد....... شما مطمئن هستين پسر خاله هستين..............
به صدا در اومدم با اعتراض گفتم : شما مگه به كسي مهلت حرف زدن ميديدد......... ماشالله هزار ماشالله مثل ورور جادو حرف ميزنين و تهديد ميكنين................
دستاش به كمرش زد و گفت: ........ا.........دمبم كه در آوردي ..........خب ، خب ................. زبونم كه باز كردي .....خوشم باشه خوشم با شه ......يه بلبل زبوني نشونت بدم كه هفتاد و هفت پشتت يادشون بمونه .......
در اين لجظه صداي در اومد..........سپيده حرفش رو قطع كرد و به طرف اف اف رفت.........و گفت : كيه..........
وبعد اف اف رو زد رو به نازنين كردو گفت : ليلا هم اومد........در همين زمان ليلا از در ساختمون وارد حال شد و صداهايي شبيه ونگ ووونگ بچه گربه ها به هوا رفت . مثلاُ سلام و احوالپرسي و ماچ و بوسه........................
بالاخره روبوسي ها و چاق سلامتي هاي زنونه به پايان رسيد و نوبت اون رسيد كه حالي هم از ما بگيرن.....يعني همون حالي هم از ما بپرسن............
ليلا رو به من كرد و گفت: ...........ا......تو هم اينجايي..............سپيده تو دعوتش كردي..........
سپيده با ظاهري كاملا جدي گفت : نه .......من غلط بكنم .........راستي نازنين جون تو با خودت آورديش ............
نازنين مظلومانه گفت : آبجي شما چه دشمني با اين احمد بيچاره من دارين؟.................
ليلا و سپيده زدن زير خنده و گفتن : هيچي عزيز دلم.........ما فقط سر بسرش ميزاريم........
منم خيلي سريع گفتم : اصلا ُ هم اينطوري نيست ................اينا به من حسوديشون ميشه......................
سپيده گفت : اٌ ......روتو زياد نكن ................هنوز آماده كندن پوستت هستم ها...............
در همين اثنا بود كه صداي اف اف ، مجددا به گوش رسيد......ليلا پرسيد: اين كيه ديگه ؟.................
سپيده گفت : بايد بز اخوش باشه............
ليلا گفت اونو ديگه كي گفته بياد ؟....................
سپيده گفت :من گفتم بياد...........................
ليلا پرسيد : گوش زيادي داري؟....................
سپيده گفت: نه اين عاليجناب فرمودند با هاش كار دارن من هم زنگ زدم تشريفشون رو بيارن................
من دنباله حرف سپيده رو گرفتم و گفتم : ميخوام يه برنامه سه چهار روزه شمال بذارم ............... هستي يا نه ...........
ليلا گفت : خوبه ..........آره ..............من تا سه شنبه ديگه برنامه خاصي ندارم اما از سه شنبه به بعد سرم شلوغ ميشه..............
گفتم : من نظرم اينه كه پس فردا صبح يعني دوشنبه بريم جمعه يا شنبه غروب هم بر گرديم .
در اين زمان داريوش وارد شد مطابق معمول با سرو صدا و جار و جنجال.........
در بدو ورود يه ضربه با سيني تو سرش كه توسط سپيده نواخته شد صداش رو قطع كرد.........
آروم گفت: عجب خوش آمد گويي..................
نازنين يه گوشه واساده بود و از خنده ريسه رفته بود داريوش گفت : بخند.............بخند مردني ........تقصير من احمق و اين زبون بي شعورم كه جلوش رو نگرفتم و راز شما ها رو بر ملا كردم ......كه اينجور به هم برسين و ...........واسه من شاخ بشين.....................بايد ميبريدم اين زبون و كه نمك نداره...............اگه بريده بودم الان تو يه گوشه اين شازده پسر هم يه گوشه به جاي خنديدن به من مشغول آبغوره گرفتن بودين...............
سپيده سيني رو به علامت زدن بالا برد و گفت:...................هيس.........خا.........مو......ش ..............
وگرنه دوميش هم تو راهه........................
داريوش يه دستش رو روي دهنش و دست ديگش رو رو سرش گرفت و گفت : چشم .......بفرماييد............اينم
خفقان مرگ ................خب ميفرمودين همو نجا كه بودم خفه ميشدم ..چرا منو تا اينجا كشوندين ؟...................
همه زديم زير خنده : سپيده گفت باهات امري داريم.............
ميخوايم دسته جمعي بريم شمال..............
گل از گل داريوش شكفت و گفت:...........به ...................پس افتاديم.............خب به سلامتي پس مي ارزيد به كتكي كه خورديم.........
من گفتم : پس فردا ساعت چهار صبح حركت ميكنيم تو بايد بچه هارو خبر كني و باهاشون قرار بذاري ضمنا با مش قربون هماهنگ كني كه ويلا هارو مرتب كنه و آماده رسيدن ما باشه.....
داريوش گفت : همه شو بذارين به عهده خودم ، ايكي ثانيه همه كار ها رو رديف ميكنم.........
بعد از مشورت اسامي كسايي كه قرار شد خبر كنيم رو تهيه كرديم و به داريوش داديم تا خبرشون كنه........سي نفري ميشديم و بايد
حد اقل شيش هفتا از ويلا ها رو آماده ميكرديم
 
 
گروه راه نرفته
كارت پستال ويژه حرير سبز خيال
 
 
 
تصاویر ویژه حریر سبز خیال
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
گروه راه نرفته
بیایید زندگیمان را با جملات زیباتر کنیم 
 
بعضی ها بی آنکه بدانند چه چیزهایی در زندگی شان واقعا ارزش دارد، هدفهایی را برای خود تعریف می کنند. به همین خاطر است که وقتی به هدف های شان می رسند، می پرسند:" آیا این دقیقا همان چیزی بود که می خواستم؟"
                                                  آنتونی رابینز
 
 
 
تقديم به حرير سبز خيال
 
 
Image hosting by TinyPic
 
سلام به دوستای مهربونم در گروه با صفای راه نرفته به ویژه ناهید عزیز مدیر گروه، طاعات و عباداتتان قبول درگاه حق
nahid_khanomii@yahoo.com
الهی! در راه خودت راهنمایمان باش
صبوحی زدگان
بوَد آیا که در میکده ها بگشایند
گره از کار فرو بسته ی ما بگشایند
اگر از بهر دل زاهد ِ خود بین بستند
دل قوی دار، که از بهر خدا بگشایند
به صفای دا ِ رندان ِ صبوحی زدگان
بس در ِ بسته به مفتاح ِ دعا بگشایند
نامه ی تعزیت دختر رز بنویسید
تا همه مغبچگان، زلف دوتا بگشایند
گیسوی چنگ ببُرّید به مرگ می ناب
تا حریفان همه خون از مژه ها بگشایند
در میخانه ببستند، خدایا مپسند
که در خانه ی تزویر و، ریا بگشایند
حافظ این خرقه که داری تو ببینی فردا
که چه زنّار، ز زیرش به دغا بگشایند
آتش
در را که شریک جرم ماست، باصدای آهسته، نظیر زمزمه ی هوس، ببند.
جامه های مرا، مانند آنکه گلبرگ های گلی را پرپر کنند، یکایک از تنم بیرون کن.
زیرا همیشه گفته اند آرایش نشان گناه است اما برهنگی، از صفای بی پایان جمال نشان دارد.
اندام سیمین مرا بنگر، گویی بستری است که از ترکیب زیبایی و هوس بوجود آورده اند.
بازوها را برای در بر گرفتنم بگشا، زیرا در این حالت هر کسی به صورت پرنده ای بال گشوده یا به صورت چنگی آماده ی نغمه پردازی در می آید.
اوه! حالا دیگر خاموش باش، زیرا اندکی بعد با هم بهدانجایی سفر خواهیم کرد که خدایان در آن تخم زندگی را در کشتزار جهان می افشانند.
ای خدا! عشق گلگون مرا بمن ده. عشقی را که چون خون در رگ های کائنات دور می زند و هر بامداد و شامگاه آسمان را لعلگون می کند، بمن ده.
(دلمیرا آگوستینی)

... هست و نیست
از باده ی«نیست» سرخوشم، سر خوش و مست!
بیزارم و دلشکسته، از هرچه که «هست»!
من «هست» به «نیست» دادم، افسوس که «نیست»
در حسرت «هست» پشت من پاک شکست!
(کارو)

 چهار شمع به آهستگي مي سوختند،در آن محيط آرام صداي صحبت آنها به گوش مي رسيد
شمع اول گفت : من صلح و آرامش هستم،هيچ کسي نمي تواند شعلهَ مرا روشن نگه دارد من
باور دارم که به زودي مي ميرم..سپس شعلهَ صلح و آرامش ضعيف شد تا به کلي خاموش شد
شمع دوم گفت:من ايمان واعتقاد هستم،ولي براي بيشتر آدم ها ديگر چيز ضروري در زندگي
نيستم پس دليلي وجودندارد که ديگرروشن بمانم.........سپس با وزش نسيم ملايمي ايمان نيز
خاموش گشت.شمع سوم با ناراحتي گفت:من عشق هستم ولي توانايي آن را ندارم که ديگر روشن
بمانم،انسان ها من را در حاشيه زندگي خود قرار داده اند و اهميت مرا درک نمي کنند،
آنها حتي فراموش کرده اند که به نزديک ترين کسان خود عشق بورزند...طولي نکشيد که
عشق نيز خاموش شد. ناگهان کودکي وارد اتاق شدو سه شمع خاموش را ديد،گفت:چرا شما خاموش شده ايد،همه
انتظار دارند که شما تا آخرين لحظه روشن بمانيد.........سپس شروع به گريه
کرد...........پــــــــس
شمع چهارم گفت:نگران نباش تا زماني که من وجود دارم ما مي توانيم بقيه شمع ها را
دوباره روشن کنيم،مـن امـــيد هستم

با چشماني که از اشک و شوق مي درخشيد.....کودک شمع اميد را برداشت و بقيهَ شمع ها
را روشن کرد
نور اميد هرگز نبايد از زندگي شما محو شود
هر يک از ما در اين صورت مي توانيم اميد،ايمان،آرامش و عشق را در خود
زنده نگه داريم

 
پروانه سوخت شمع فرو مرد شب گذشت
ای وای من که قصه دل نا تمام ماند
 
لطفاً نظرتون رو بنویسید
برام دعا کنین
 
Image hosting by TinyPic

بزرگترين مرجع بهترين كدهاي جاوا
سايت جامع راه نرفته : www.Rahenarafteh.com
وبلاگي براي همه :
www.blog.Rahenarafteh.com
 
nahid_khanomii@yahoo.com  

rahe_narafteh@yahoo.com