خانه قدیمی
در یک سرزمین پهناور و درون یک شهر کوچک ودرخانه ای نسبتا"
قدیمی دو بچه زندگی می کردند که هر دو هم تک فرزند بودند .
این خانه در یک کوچه بن بست قرار داشت یکی از ان دو
پسر بود و دیگری دختر که پسر یک سال از دختر بزرگتر بود.
این دو از بچگی با هم بودن و می توانم به جرات بگم هر صبح به خاطر
بازی باهم صبح زود بلند می شدند .
زندگی این دو خوب و ارام بود تا موقعی که پسر باید به کودکستان می
رفت ولی پسر و دختر انقدر گریه کردن تا هر دوی انها را با هم
به کودکستان فرستادند .
در کودکستان همیشه با هم بودن و در کنار هم می نشستن و هوای هم را
داشتن.
نه ( 9) سال به سرعت رفت تا اینکه پدر دختر که کار دولتی داشت
ترفیع گرفت و به شهر دیگری منتقل شد .
روز جدایشان اسمان ابری بود مثل اینکه در غم ان دو شریک شده بود .
بسیار برای هم گریه کردن و چشمهایشان از هم جدا نمی شد و یکدیگر را
نصیحت می کردند که اون یکی مواظب خودش باشه و یکدیگر را فراموش
نکنند .
وقتی که دختر رفت پسر به انتظار نامه دختر ماند ولی خبری نشد یک
ماه گذشت ولی باز خبری نشد پسر که در ان چند ماه افسرده شده بود
خانوادش اونو پیش یه روانشناس بردن و روانشناس به خانواده پسر گفت
باید پسر دختر را فراموش کنه و شما باید به او کمک کنید.
شش (6)ماه گذشت تا پسر توانست دوباره شادابی خود را به کمک خانواده
خود به دست اورد و توانست در تحصیل پیشرفت زیادی کند.
یازده سال گذشت و پسر وارد دانشگاه در رشته الکترونیک شد او این
رشته را از شش (6) سالگی دوست داشت .
پسر در سالن دانشگاه در حال پیدا کردن کلاس خود می گشت که به
یکباره به یه دختر سفید رو با چشمان قهوای تیره بر خورد و
باعث شد که کتابهای او بریزد . پسر از دختر عذر خواهی کرد و به او
کمک کرد تا کتابهای خود را جمع کند . دختر از پسر تشکر کرد و بعد
خدا حافظی کرد .
پسر کلاس خود را پیدا کرد و وارد کلاس شد در ردیف دوم سمت راست
نشست و منتظر امدن استاد و بقیه دانشجویان شد .
دانشجویان وارد کلاس شدن و هر کسی جایی نشست .
پسر سرش پایین بود و بر روی یک برگه سفید از کلاسور مشکی خود با
خودکار ابیش خط خطی می کرد این کار را هر وقت منتظر بود انجام می
داد که نگاهش بالا امد و دوباره ان دختر را دید. سرش را ارام
پایین انداخت و شروع به خط خطی کردن کرد. استاد امد و لیست اسامی
را خواند . وقتی استاد اسامی را می خواند پسر یک اسم اشنا شنید ولی
به یاد نیاورد که اون شخص چه کسی بوده.
چند روز گذشت و او می دید که ان دختر به هر بهانه ای به طرف او می
اید ویا او را همیشه زیر نظر دارد ولی پسر اهمیتی نداد .
یک ماه به همین گونه گذشت تا اینکه پسر از این رفتار خسته شد . یک
روز که در سالن دانشگاه می رفت دختر را دید او را صدا زد و گفت:
ببخشید که مزاحم شدم از شما یک سوال دارم . دختر گفت بفرماید . پسر
گفت شما چرا من را زیر نظر دارید . دختر اسم پسر را گفت و
بعد ادامه داد منو یادت نیست. پسر گفت نه مگر ما همدیگر را می
شناسیم . دختر گفت خونه قدیمی تو کوچه بن بست یه دختر و یک پسر
بودن که جونشون به یکدیگر بسته بود یادت نیست پسر کم کم داشت همه
چیز را به یاد می اورد . پسر گفت اره دارم به یاد می اورم پسر چند ثانیه ساکت شد و
بعد پرسید چرا تو وقتی رفتی برام نامه ننوشتی مگر قرارمون این نبود
تو چه زود منو یادت رفت دیگه از تو بدم می اید .دختر با حالت
عصبانی گفت من تو رو فراموش کردم یا تو که حتی جواب یکی از نامه
های من را ندادی من تا شش (6) ماه برایت هفته ای یک نامه می
فرستادم . پسر گفت نمی خواهد برای دل خوشی من دروغ بگی چون حتی یک
نامه هم برای من نیامده و پسر برگشت و رفت . در حال رفتن پسر دختر
گفت من دروغ نمی گم .
بعد از کلاسها دختربا عجله به طرف تلفن راه دور رفت . گوشی رو که
برداشت و شماره رو گرفت ولی به دلیل اینکه کارت را درون تلفن نزده
بود تلفن کار نداد . با عصبانیت کارت رو درون تلفن گذاشت و شماره
خانه را گرفت. مادرش که گوشی را برداشت دختر به مادش گفت پدر کجاست
؟ مادر گفت سلامت چی شد .دختر گفت ببخشید سلام پدر کجاست؟ مادر
جواب سلام رو که داد ادامه داد پدرت سر کاره هنوز بر نگشته .دختر
گفت مادر یه سوال از شما دارم شما رو به خدا قسم راستشو به من بگید
. مادر با اضطراب گفت مگه چی شده اتفاقی افتاده ؟ دختر گفت نامه
هایی که برای پسر همسایه می نوشتم و به پدر میدادم تا پست کنه پست
می کرد ؟ مادر گفت کدوم نامه کدوم پسر همسایه ؟ دختر گفت یازده سال
پیش ختنه قدیمیه یادت امد ؟ مادر گفت اره یادم اومد عجب دورانی بود
اون موقع ها . دختر گفت پدر نامه ها رو می فرستاد ؟ مادر گفت حالا
چی شده یاد اون موقع ها افتادی دختر گفت امروز تو دانشگاه دیدمش
بهم گفت تو منو فراموش کردی و دختر ادامه داد مادر جان من بگو پدر
پست میکرد یا نه . مادر گفت راستشو بخوای نه . دختر گریه کرد و گفت
چرا و تلفن را قطع کرد و به طرف خواب گاه رفت و وقتی به اتاق خود
رسید روی تخت خود نشست و شروع به گریه کردن کرد.
فردا دختر وقتی به دانشگاه رفت دنبال پسر گشت وقتی اونو پیدا کرد
صداش کرد و گفت که باید با او حرف بزنه اما پسر گوش به حرفهای او
نداد و رفت دختر گفت از تو خواهش می کنم تو را به روزهای شادمتن
قسم به حرفهایم گوش کن و بعد برو . پسر سر جایش میخ کوب شد و برگشت
به طرف دختر . دختر وقتی صورت پسر را دید اشکهای جاری اونو هم دید
و تو چشم های دختر اشک اومد و دباره مثل اون روزی که از هم جدا می
شدنند به هم خیره شده بودن .
دختر گفت بیا بریم روی نیمکت داخل حیاط بشینیم . اونا رفتن توی
حیاط و روی یه نیمکت که تازه رنگ شده بود و پشت سر انها چند بوته
گل و درخت زیبایی بود نشستن . پسر همچنان ساکت بود . دختر گفت که
من وقتی رسیدیم برای تو نامه نوشتم و به پدرم دادم تا نامه رو توی
پاکت بذاره و پست کنه ولی پدرم نامه های منو پست نمی کرده نمی دونم
چرا این کار رو می کرده . پسر اروم به دختر نگاه کرد ولی همچنان
ساکت بود . دختر گفت تو چرا منو فراموش کردی حتی اسم و فامیلم را
.از چشمان قهوای روشن پسر چند قطره اشک امد و گفت وقتی تو رفتی و
برایم نامه ندادی کم کم افسرده شدم و فقط تو اتاقم بودم تا اینکه
پدر و مادرم منو پیش یه روانشناس بردن و اوهم برای من دارو های
گوناگون نوشت و چندین جلسه با او مشاوره داشتم و اخر از همه اینکه
پدرم به خاطر من از ان خانه را فروخت و به یه خانه دیگه رفتیم .
انها انقدر به خود سختی دادن تا من از اون حال بیرون بیاییم. اون
روز که استاد اسامی را می خواند وقتی اسم تو را خواند برایم خیلی
اشنا امد ولی... پسر گفت منو ببخش به خاطر اون حرفهایی که
دیروز به تو زدم . دختر گفت گذشته گذشته حالا رو باید داشته باشیم
که بعدن پشیمان نشویم .
دوباره روزهای خوش امد ولی مثل اینکه روزگار با انها سر جنگ داشت .
اول ترم دوم بود یه روز خوب خدا پسر بیرون در دانشگاه منتظر امدن
دختر بود . دختر که امد کمی نگران بود . پسر از او پرسید چی شده
نگرانی دختر خنده تلخی کرد و گفت چیزی نشده . بعدن میگم برات الان
برویم کلاس دیر می شود .
بعد از کلاس در وقت استراحت بین دو کلاس رفتن و روی همان نیمکت
نشستن. دختر بی قرار بود . پسر گفت چیه نگرانی و بی قراری .دختر
گفت یه سوال از تو دارم .پسر گفت این که نگرانی ندارد خوب بپرس .
دختر گفت که تو تو این یازده سال با کس دیگه ای اشنا نشدی ؟ پسر
خندید گفت همین بود سوالت با خنده گفت نه با کی اشنا نشدم و ادامه
داد چرا این سوال را کردی . دختر ساکت شد .پسر در حالی که دیگه نمی
خندید گفت تو چی ؟ دختر باز ساکت بود و چیزی نگفت . پسر گفت خجالت
نکش تو خودت این سوال رو کردی . دختر با لکنت گفت تو این یازده سال
که خبر از تو نبود فکر کردم دیگه منو فراموش کردی و کسی جای منو
پیشت گرفته به خاطر همین از بین خواستگارانم پنج ماه پیش به یکی از
خواسگارانم جواب مثبت دادم ولی گفتم که باید درسم تمام بشه بعد
ازدواج. دختر چیز دیگری نگفت و سرشو بالا کرد و پسر را دید که به
یک نقطه خیره شده و تکانی نمی خورد . پسر بعد از مدتی بلند شد و
رفت . دختر رفتن او را تما شا کرد .......
پایان
اناهیتا دختر دی
تنهایی سلام به خود خدا، خود خدایی که منو اورد همین جا کنار این
رودخونه، خدایی که امیدوارم هر جا برم با من باشه، با منی که با یک
کوله باز از گناه از همه دور شدم، از تمام کسانی که دوستشون داشتم
و دارم، و به تک تک حرفهاشون، به بودنشون در کنارم توی تنهائیهام
احتیاج دارم، اما باز هم که تنها شدم خودم باید جور تنهائیهام رو
بکشم، خودم باید باشم که خودم رو پر کنم از آدمهایی که به بودنشون
احتیاج دارم، به کسی که تمام زندگیم بوده و هست اما نیست، به کسی
که حتی نگاهش مملو از انرژی برای من بوده و با تمام مشکلاتی که
داشتم و ندارم نبودنش اونها رو دوصد چندان می کنه، کسی که نفسش به
من ارزش بیشتری داد، کسی که توی چند وقت اخیر فقط و فقط خاطره ای
از ناراحتی هاش برای من به جا مونده.
مگه من با تمام ارزشهام، با تمام اعتبارم کی هستم که این همه
تنهایی رو باید به دوش بکشم، چرا تنهایی باید توی این دریا پارو
بزنم، مگه این آدمها طوفان دریا رو نمی بینن که یک همچین انتظاری
از من دارن،آخه چقدر میشه تاب فاصله تا ساحل دور رو داشت.
می دونی که من تاب و توانش رو دارم اما کسی که با من توی این قایق
میآد هم می تونه این تحمل رو داشته باشه، اصلاً چرا من نباید فریاد
بزنم تا صدام از این جریان تند هم بیشتر بشه. چرا وقتی به آدمها با
لبخند جواب میدی تا انرژیی از وجود تو بگیرن فکر می کنن که مثل یک
صخره ای هستی که وسط این جریان تند محکم ایستادی تا اونها به تو
تکیه کنن، حتی نزدیکترین کسانی که با تو بودن و هستن، برای تو همه
کاری می کنن به جز همدردی و همفکری توی تنهائیها و غمهات، اونها هم
بدون اعتماد، انتظار بودن و بودن از تو دارن، البته این انتظار در
قبال تو از همه بیشترِ، مخصوصاً نسبت به غریبه ها، نمی خوام شکایت
کنم، شاید همه اینها کاز خودم بوده، خیلی ها اومدن، خیلی ها هم
رفتن و بیشترشون هم موقع رفتن با دو تا بالی که بدست آوردن پرواز
کردن تا دیگه بهشون نرسم، آخه هیچ کدومشون بالی به من ندادن.
بعضی ها فقط و فقط یک تیکه کوچیک از قلبشون رو یادگار گذاشتن و
درعوض یک تیکه بزرگتر از قلبم رو برای بزرگتر کردن قلبشون از من
گرفتن، حتی اونهایی هم که هستن دارن یک همچین کاری می کنن، بدون
اینکه گوشه ای از قلبشون رو زخمی کنن، حالا من موندم و همون قلبی
که نمی دونم هنوز هم اسمش قلب هست یا نه. حالا من موندم و یک کوله
بار از خاطره های خوب و بد و یک بغل پر از درست و غلط و نفرت توی
زندگی، حالا من موندم با یک دنیا حرف دل با زبون که هنوز به کسی
نگفتم...
بنام خالق انسان و انسام خالق غم سلام به همه دوستانم و
اميدوارم که خوب وخوش باشيد و زندگي به کامتان شيرين باشد ، که
شايد بويش به ما هم رسيد :
هميشه چرا خبرهاي بد و ناگوار زود بگوش آدم ميرسه ؟ چون وقتي که
گفتي فراموشم کن !!
عکسها و نامه هايي که هر روز و شب
دلخوشي و سرگرمي هايم بودند را خواسته بودي و دنيايه کوچکم را
داشتي خراب ميکردي !!
ولي اينو مطمئن باش که من آن کسي
نيستم که عاشق قناريش هست ولي هميشه انرا در قفس ميبند ،
نترس که ديگه هيچ وقت جلو راهت سبز نخواهم شد و منو نخواهي ديد !!!
ولي خدا هم ميداند که من هر چه را که براي توست خواهم داد ولي
خاطراتم براي من کافيست ولي فراموش نکن دنيا دو روزه
و خدا چيزي را که ميدهد ،،،
بالاخره يه روز پس خواهد گرفت و تنها چيزي که تا زماني که جان در
بدنم هست با من هست وخواهد بود عشق و علاقه ام به توست
.
داخل نامه هايت يک گل سرخ خشکيده رو پيدا کردم و فقط اونو
واسه خودم نگه ميدارم ، بگذار اين برام بمونه !!! اينو از من نگير
، نگير !!!
بهترين و زيباترين عشقها را يک زمان فقط با تو زندگي کردم و الان
همه ترانه هاي غمگين منو به ياد تو وعشق تو مي اندازد . فراموش نکن
که خدا هر چه داده در اين دنياي دورغين خواهد گرفت ولي من تا زنده
ام عشق تو در خاطراتم زنده خواهد ماند !
آري شکست پر و بالم و نه حالا نه جايي دارم و نه مکاني و شدم يک
مسافر غريب که پرنده بدونه آشيونه مثال خوبي است برايم ، ولي عزيزم
, عشقم ، به خاطره تو اينها رو باز به جان ميخرم و اگه کسي که ما
را آفريده سرنوشتم را چنين رقم زده من هم بايد سر خم فرود آورم و
قبول کنم که اگه اين جنين نوشته است ، خاک سياه و سرد براي من
کافيست ! و فراموش نکن که خدايي که جاني را داده آنرا نيز خواهد
گرفت ، ولي من هرگز تا وقتي که جان در بدن دارم فراموشت نخواهم کرد
.
خاطراتت با يک گل خشکيده برايم کافيست !! برو که خوشبخت شوي
ساعت 11:45 شنبه شب 08/05/1384
يک پسره دلشکسته : متين !
هو
The Bluest Flower
آبی ترین گل
I ran into a stranger as he passed by, " Oh excuse me please "
He saeid, " please excuse me too,
I wasn't washing for you."
We were very polite, this stranger and I.
We went on our way and we said good-bye.
امروز به عابری برخورد کردم با خضوع زیاد به او گفتم: ببخشید
عابر با ادب تمام گفت، شما ببخشید ندیدمتان
من و این غریبه با کمال ادب و احترام از همدیگر خداحافظی کردیم و
هر یک به راه خود رفتیم Later that day, cooking the evening meal,
My son stood beside me veru still.
When I turned, I nearly knocked him down. " Move out of the way. " I said with a frown.
He walked away his little heart broken.
I didn't how harshly I'd spoken.
.بعد از ظهر همان روز، در منزل، در منزل مشغول پختن شام بودم
(پسرم پشت سرم ایستاده بود، تا برگشتم به
او برخوردم( مثل صبح با آن آقا
!چیزی نمانده بود بخورد زمین. با
بداخلاقی گفتم: خودت را بکش کنار
.او رفت و دل کوچکش شکست. متوجّه خشونتم
نبودم
While I lay awake in bed,
God's still small voice came to me and said,
" While dealing white a starnger common courtesy you use,
bue the family you love, you seem to abuse.
Go and look on the kitchen floor,
You'll find some flowers there by the door.
Those are the flowers he brought for you.
He picked them himself:
pink, yellow and blue.
He stood very quietly not to spoile the surprise,
you never saw the tears that filled his little eyes."
:شب در رختخواب دراز کشیده بودم، ندایی
به گوشم رسید
،چطور با آن غریبه آن رفتار مودبانه را داشتی، اما با خانواده و
عزیزانت
اینقدر بد رفتاری کردی؟ برو آشپزخانه را نگاه کن، دم در چند شاخه
گل افتاده گلهایی هستند که پسرت برایت آورده بود، خودش
آنها را چیده بود
رنگهای صورتی زرد و آبی، پشت سرت ایستاده بود که تو را غافلگیر کند
تو اشکی را که در چشمان کوچکش جمع کردی دیدی؟
By this time, I felt very small, and now my tearsbegan to fall.
I quietly went and knelt by his bed.
" Wake up, little one, wake up, " I said
" Are this the flowers you picked for me? "
،خیلی خجالت کشیدم، اشکم سرازیر شد
آهسته به اتاقش رفتم و کنار تختش روی زمین نشستم
،گفتم: بیدار شو کوچولوی من، بیدار شو عزیزم
اینها همان گلهایی هستند که تو برایم آوردی؟
He smiled, " I found'em, out by the tree. I picked'em because they're prety like you.
I knew you,d like'em specially the blue ."
،او لبخندی زد و گفت: آنها کنار آن درخت بودند
، آنها را چیدم چون به خوشگلی تو بودند
. می دانستم که از آنها خوشت می آید،
مخصوصا از گل آبی اش
I said, " son, I'm very sorry for the way I acted today,
I shouldn't have yelled at yoy that way. "
He said, " Oh, Mum, that's okay. I love you anyway. "
I said, " son, I love you too, and I do like the flowers,
especially the blue. "
.گفتم: از رفتاری که امروز با تو داشتم
بسیار متاسفم
،او گفت: عیبی ندارد مامان . گفتم: من هم تو را دوست دارم پسرم
.گلها را هم دوست دارم، مخصوصا گل آبی را
کتاب آبی ترین گل
ترجمه پرستو ابراهیمی
|